با من حرف بزن؛ نقدی بر فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»

راجر ایبرت منتقد سرشناس فیلم، چارلی کافمن را بااستعدادترین فیلمنامهنویس دهه 2000 میدانست که بیش از هر چیز، نگران فرایندهای فکر و حافظه است. درخشش ابدی یک ذهن پاک تنها یکی از نمونه آثار اوست که هم میتوان این استعداد و نبوغ را در آن دید و هم تعامل فکر و حافظه را با عشق و این احتمالاً ماندگارترین و شاخصترین اثری است که کافمن تا امروز از خود به جای گذاشته است. امروز حتی اگر سینهفیل هم نباشید بعید است که صحنههایی از فیلم و یا پوستر آن به چشمتان نخورده باشد و این یکی از نشانههای محبوبیت فیلم میان مخاطبان است.
درخشش ابدی یک ذهن پاک در پس ظاهر پیچیده و روایت غیرخطی خود، حرف سادهای دارد؛ با یکدیگر حرف بزنید. مشکل از جایی آغاز میشود که با هم حرف نمیزنیم. از افکارمان و احساساتمان چیزی بروز نمیدهیم و حتی بر خلاف آنها رفتار میکنیم. در یکی از صحنهها، کلمنت و جوئل را در قابی بسته، نزدیک و چسبیده به هم میبینیم. کلمنت که ظاهراً این مشکل را حس کرده، سعی میکند جوئل را متوجه قضیه کند. کلمنت: «تو به من همه چیز رو نمیگی جوئل» … «تو به من اعتماد نداری» … «میخوام بشناسمت». جوئل و کلمنت آنقدرها هم که در قاب میبینیم به هم نزدیک نیستند و این صحنه کلیدی که تناقضات رابطه این دو را به زیبایی به تصویر میکشد را میتوان چکیده فیلم دانست.
هنر فیلم در آن است که ساختار آن، نه آنقدر ساده و پیش پا افتاده است که مخاطب را خسته کند و نه آنقدر پیچیده و مبهم که مخاطب را پس بزند. حتی اگر در درک برخی جزئیات سردرگم شویم، باز هم آسیبی به دریافت کلی ما از اثر وارد نمیشود و این نشان از شناخت درست کافمن از مخاطب است. راجر ایبرت در مطلبی که پیرامون فیلم نگاشته، سعی میکند راهنمایی برای درک این پیچیدگیها به مخاطب پیشنهاد دهد: «برخی از بینندگان با حرکت فیلم از طریق زمانشناسی و مکانها گیج شدهاند، اما من فکر میکنم اگر متوجه شویم که همه چیز فقط در یک مکان اتفاق میافتد، تناقضات توضیح داده میشوند؛ یعنی ذهن جوئل. این قطع ارتباط با خاطرات تکه تکه او از زمانی که آنها قبل، حین و بعد از پاک کردن با هم بودند توضیح داده میشود. سکانس ایستگاه قطار در ابتدا به انتهای جدول زمانی فیلم نزدیکتر است.» اشاره پایانی ایبرت به حرکت دورانی فیلمنامه است که از همان جا که آغاز میکند، تمام میکند.

گره زدن یک داستان علمی – تخیلی که مخاطبان پر و پاقرص خود را دارد و روز به روز هم بر تعدادشان افزوده میشود با یک روایت عاشقانه که دست بر قضا روی یکی از مسائل کلیدی و مهم انسانی و ارتباطی دست گذاشته است، زیرکی و خلاقیت مضاعفی را طلب میکند که یک فیلمنامهنویس عادی از پس آن بر نمیآید.
با یکدیگر حرف نزدن و خوب گوش نکردن سرمنشأ اختلال، گسست و از هم پاشیدگی روابط است و فیلم روی این نقطه تأکید دارد. اگر این گزاره حکیمانه را بپذیریم که «درک کردن، همه را بخشیدن است»، پس راز گرهگشایی فیلم و حل مشکل جوئل و کلمنت را میتوان در همین نکته پیدا کرد. هر دوی آنها در پایان به این سمت حرکت میکنند که یکدیگر را درک کنند و درک کردن، همه را بخشیدن است. نمای پایانی فیلم، هر دوی آنها را مشغول برفبازی با یکدیگر نشان میدهد. سفیدی برف را شاید بتوان نشان از پاک شدن روابط پیشین و آغازی دوباره برای یک رابطه عمیق و ماندگار دانست.