غرامت مضاعف؛ ماجرای خلق یک شاهکار (بخش اول)

گزینش و ترجمه: محمدرضا چاوشی

این مطلب گزیده‌ای است از فصل دوازدهم کتاب «در سانست بلوار: زندگی و زمانه‌ی بیلی وایلدر» (2017) که پیرامون ساخت فیلم غرامت مضاعف نگاشته شده است.

فریب، طمع و اخلاق

در ۱۶ اکتبر ۱۹۴۴، خانمی به نام «دریفوس» ساکن خیابان نورت سوئیتر در لس‌آنجلس با استودیوی پارامونت تماس گرفت. او به‌شدت ناراحت بود. در فیلم تازه‌ای به نام غرامت مضاعف از شماره تلفن او بدون اجازه استفاده شده بود. حالا سوالش این بود: پارامونت چه کاری می‌خواهد در این باره انجام دهد؟ ظاهراً هدفش گرفتن نوعی غرامت برای آرام کردن اعصابش بود. اما یکی از مدیران پارامونت به او هشدار داد که این داستان به این سادگی‌ها هم نیست. با بررسی مدارک پیش‌تولید فیلم و پرس‌وجو از شرکت مخابرات، مشخص شد شماره‌ تلفن مورد بحث تازه در ۱۸ جولای ۱۹۴۴ به خانم دریفوس داده شده، آن‌هم به درخواست خود او. نکته جالب اینکه این تغییر شماره دقیقاً چهار روز بعد از نمایش آزمایشی غرامت مضاعفاتفاق افتاده بود.

فیلم غرامت مضاعف درباره‌ی فریب است. چه فریب مالی، چه فریب اخلاقی، چه فریب شهوانی. فیلم درباره‌ی راه‌هایی‌ست که انسان‌ها برای رسیدن به خواسته‌هایشان طی می‌کنند. درباره‌ی آن چیزی است که می‌خواهیم و روش‌هایی که برای رسیدن به آن دست به کار می‌شویم: دروغ‌هایی که می‌گوییم، انگیزه‌های جنایت‌آمیزی که پنهان می‌کنیم و میل‌هایی که ما را وادار به عمل می‌کند، درست مثل حیواناتی که نمی‌خواهیم باشیم. فیلم درباره‌ی میل است، درباره‌ی طمع. اما هم‌زمان درباره‌ی گناه هم هست: آن صداهای کوچک درون ما، آن آدمک‌هایی در ذهن‌مان که سخت تلاش می‌کنند تا غریزه‌های حیوانی‌مان را مهار کنند و هم‌زمان هوشیار بمانند نسبت به دروغ‌ها و اجبارهای دیگران.

غرامت مضاعف به ما می‌آموزد که باید به این صداهای درونی گوش کنیم وگرنه سر از قتل و تباهی درمی‌آوریم. اما از سوی دیگر، اگر همیشه به آن‌ها گوش کنیم، اگر بگذاریم که غریزه‌مان را سرکوب کنند، سرنوشتمان می‌شود تنهایی و تلخی. اگر این فیلم را نوعی تمثیل بدانیم، آموزه‌اش دو وجه دارد: یکی بهایی‌ست که بابت جرم می‌پردازیم، و دیگری هزینه‌ای‌ست که از ما بابت رعایت اخلاق تحمیلی تمدن گرفته می‌شود.

این فیلم یکی از دقیق‌ترین و حرفه‌ای‌ترین آثار تاریخ سینماست. نکته‌ای که از نگاه خود کارگردانش هم پنهان نمانده بود. وایلدر روزی در صحنه‌ی فیلم‌برداری گفت: «آروم باشین! دارین تاریخ می‌سازین».

اقتباس ناممکن و همکار نامحتمل

بیلی وایلدر بعدتر با شوخی گفت که قصد داشته به‌جای این فیلم، یک موزیکال بسازد، ولی وقتی فیلم پرفروش دختر مدل را دید، به این نتیجه رسید:«هر چقدر هم موزیکالم خوب می‌بود، مردم باز می‌گفتن اون دختر مدل نیست. اما این غرامت مضاعف می‌تونست همه رو شوکه کنه».

در واقع، اولین کسی که از این شوکه شدن بیزار بود، شریک نگارش فیلمنامه‌ی وایلدر، یعنی چارلز براکت بود. براکت با شدت تمام اعلام کرد که حاضر نیست پای پروژه‌ای با این‌همه ابتذال و فساد بره.

ماجرای اقتباس از غرامت مضاعف از همان ابتدا، غیرممکن به نظر می‌رسید. در سال ۱۹۳۵، وقتی جیمز ام. کین رمان را نوشت، نسخه‌ای برای استودیو MGM فرستاده شد. ظرف مدت کوتاهی تمام پنج استودیوی بزرگ هالیوود علاقه نشان دادند، ولی بعد، اداره‌ی هیز (ناظر اصلی اخلاقی تولیدات سینمایی آمریکا) سر رسید. به گفته‌ی خود کین، آن‌ها رمان را به ‌کلی ممنوع کردند و نامه‌ای نوشتند که با «تحت هیچ شرایطی…» شروع می‌شد و با «به هیچ وجه، در هیچ زمان، در هیچ شکل» به پایان می‌رسید.

دلیل اصلی‌شان این بود که رمان مثل یک «نقشه‌ی قتل برای کسب سود» عمل می‌کرد. البته اینکه آخر داستان قاتلان به دام می‌افتند، اصلاً برای سانسورچی‌ها اهمیتی نداشت. در نهایت، رمان در یک مجله چاپ شد و با استقبال خوانندگان روبه‌رو شد، بدون اینکه کسی واقعاً بر اساسش قتلی انجام دهد.

در سال ۱۹۴۳، وقتی داستان قرار بود به‌صورت کتاب چاپ شود، پارامونت از طرف وایلدر علاقه‌مند شد و کار را آغاز کرد. کین این بار خودش گزارش اداره‌ی هیز را دید: «احمقانه‌ترین چیزی بود که خونده بودم. حتی یک تلاش هم نشده بود که ببینن آیا می‌شه با تغییرات معمول یک اقتباس سینمایی، فیلم ساخت یا نه».

اما بیلی وایلدر و تهیه‌کننده‌هایش آدم‌های ترسویی نبودند. آن‌ها تصمیم گرفتند ریسک کنند و در کمال شگفتی، جرقه‌ی این ریسک در لحظه‌ای عجیب زده شد: روزی یکی از منشی‌های اتاق کار وایلدر و براکت سر میز کارش نبود. وقتی بیلی پرسید کجاست، گفتند توی دستشویی داره داستان غرامت مضاعف رو می‌خونه!
و وقتی بالاخره از دستشویی بیرون اومد، کتاب چاپ نشده‌ی کین را در دست داشت.

منبع الهام تاریک و جدایی دوستانه

چارلز براکت از همان ابتدا از پروژه بدش می‌آمد. او این داستان را مبتذل، سطح پایین و غیراخلاقی می‌دانست. همکاری‌اش با بیلی وایلدر، که تا آن موقع درخشان بود، برای اولین بار در این فیلم متوقف شد. دلیلش فقط خود داستان نبود؛ ریشه در پیش‌زمینه‌ی داستان هم داشت.

رمان غرامت مضاعف بر اساس یک قتل واقعی بود: ماجرای قتل احمقانه‌ی آلبرت اسنایدر توسط همسرش روت و معشوقه‌اش جاد گری در نیویورک دهه‌ی ۱۹۲۰. داستانی پر از رسوایی، حماقت و رابطه پنهانی.

روت، زنی معمولی، بلوند با چانه‌ای مربعی، پیش‌تر یک بار تلاش ناموفقی برای قتل شوهرش کرده بود. بعد با جاد گری آشنا شد؛ مردی ضعیف‌النفس، متأهل و نرم‌خوی که با او در خانه‌اش رابطه داشت، در حالی که دختر ۹ ساله‌اش همان حوالی می‌چرخید! نقشه‌ی قتل‌شان هم احمقانه بود. با وزنه‌ی فلزی به سر آلبرت زدند، بعد با کلروفرم بیهوشش کردند و در نهایت با سیم خفه‌اش کردند. جاد حتی اشتباه کرد و وزنه را جلوی چند نفر خرید که بعدها او را شناسایی کردند! در نهایت هم یک دوستش را درگیر ماجرا کرد که به‌محض بازجویی لو رفت.

این قتل نه‌تنها به‌شدت ناکارآمد و خشن بود، بلکه واکنش عمومی را هم شعله‌ور کرد. مردم صف می‌کشیدند تا سلاح قتل را ببینند. در دادگاه، روت لباس سیاه می‌پوشید و صلیب به گردن داشت، ولی مردم به حرف‌هایش می‌خندیدند. دادگاه با هیجان رسانه‌ای دنبال شد، اما آنچه واقعاً همه را شوکه کرد، عکس مخفی اعدام روت در صندلی برقی بود که یک عکاس با دوربین پنهان از زیر شلوارش ثبت کرد. عکسی که روزنامه‌ها آن را «درخشان‌ترین عکس تاریخ جرم‌شناسی» خواندند.

جیمز ام. کین، نویسنده‌ی رمان، از این ماجرا الهام گرفت، ولی آن را با مهارتی هنری و روان‌شناسانه بازآفرینی کرد. او داستانی نوشت درباره‌ی شهوت و طمع و گناهی که مخاطب از خواندنش هم لذت می‌برد، هم احساس شرم می‌کند. برعکس ماجرای واقعی، قاتلان کین باهوش بودند، بدون شاهد اضافی، با نقشه‌ای دقیق‌تر و انگیزه‌ای دوگانه: هم شهوت و هم طمع مالی. یکی از جملات معروف کتاب همین است: «تو شرط می‌بندی خونه‌ت آتیش می‌گیره، اونا شرط می‌بندن که نمی‌گیره، همین».

براکت که از گذشته‌اش به‌عنوان نویسنده‌ی نخبه‌ی نیویورکر آمده بود، از این دنیای پر از شهوت و سطح پایین منزجر بود. ولی وایلدر، عاشق همین فضای سیاه و واقع‌گرایانه بود.

آغاز همکاری جهنمی با ریموند چندلر

با کنار رفتن براکت، وایلدر به دنبال همکار جدیدی برای نگارش فیلمنامه بود. خودش اعتراف می‌کند که نمی‌توانست این داستان آمریکاییِ مملو از قتل، شهوت و فریب را تنهایی بنویسد. او دلش می‌خواست خودِ جیمز ام. کین را وارد کار کند، ولی کین آن زمان درگیر پروژه‌ای دیگر در فاکس بود. پس کسی ریموند چندلر را به وایلدر معرفی کرد: نویسنده‌ای بریتانیایی‌تبار که زمانی راکت برای اسپالدینگ می‌ساخت و بعد وارد ادبیات پلیسی شده بود. وایلدر با خواندن داستان‌های کوتاه چندلر شیفته‌ی سبک او شد. اما همکاری با خود او، ماجرایی دیگر بود.

چندلر هیچ تجربه‌ای در نگارش فیلمنامه نداشت و تصور می‌کرد باید به‌تنهایی کل فیلم‌نامه را بنویسد. وقتی از وایلدر خواست نمونه‌ای از فیلمنامه ببیند، فقط برای دیدن اصطلاحات فنی مثل “Fade in” و “Dissolve” بود. او حتی زمان تحویل هم تعیین کرد: «سه‌شنبه شروع می‌کنم، هفته‌ی بعد پنج‌شنبه تحویل می‌دم. اشکالی نداره؟» و جالب اینکه دقیقاً همان موقع آمد و ۸۰ صفحه آورد! اما پر بود از همان اصطلاحات فنی و بی‌روح. وایلدر که حیرت‌زده شده بود، به او گفت: «این چرندیات چیه، آقای چندلر؟»

چندلر شوکه شد، اما وقتی فهمید حقوقش از ۱۰۰۰ دلار به ۲۰۰۰ دلار در هفته افزایش می‌یابد، ماندگار شد. از آنجا به بعد، دو مرد در دفتر نویسندگان استودیوی پارامونت، ماه‌ها کنار هم نشستند و یکی از شاهکارهای فیلمنامه‌نویسی تاریخ را خلق کردند در حالی که مدام از هم متنفرتر می‌شدند!

دشمنی، سیگار، و صحنه‌های خلاقانه

چندلر و وایلدر مدام با هم بحث می‌کردند. چندلر با لهجه‌ی آلمانی وایلدر مشکل داشت، از خوش‌گذرانی‌هایش بیزار بود و از زن‌هایی که دائم با او تماس می‌گرفتند متنفر. وایلدر هم از دود پیپ چندلر که پنجره را باز نمی‌کرد، خسته بود. مدام برای فرار به دستشویی می‌رفت، نه برای کار طبیعی، فقط برای اینکه آرام بگیرد!

با این حال، فیلمنامه جلو رفت و حتی بهتر از رمان شد. کین بعدها اعتراف کرد:

«این تنها اقتباسی از کارهای من بود که چیزهایی داشت که آرزو می‌کردم خودم نوشته باشم. پایان فیلم از پایان رمان خیلی بهتر بود. حتی ایده‌ی ضبط اعتراف با دستگاه دیکته، فوق‌العاده بود».

البته هنوز مشکل سانسورها پابرجا بود: داستان درباره‌ی دو قاتل بود که قانون را دور می‌زنند، رابطه‌ی نامشروع دارند و قتل را با جزئیات نشان می‌دهند. همه‌ی این‌ها خلاف مقررات بود. ولی وایلدر تصمیمش را گرفته بود. او این فیلم را می‌خواست، با همه‌ی تباهی‌اش.

دیالوگ‌های ناب، رابطه‌ی سمی

چندلر در ابتدا اصرار داشت دیالوگ‌های کتاب را بدون تغییر وارد فیلمنامه کنند. ولی وقتی با بازیگران خواندند، متوجه شدند که آن دیالوگ‌های ادبی، روی صحنه مصنوعی و غیرباورپذیر است. چندلر گفت:
«دیالوگ‌های کین برای چشم نوشته شده، نه برای گوش». در نهایت، چندلر و وایلدر سبک دیالوگ‌های خودشان را نوشتند، با لحنی طنزآمیز، تلخ و درخشان. نتیجه فوق‌العاده بود.

اما رابطه‌شان بدتر می‌شد. چندلر یک فهرست بلند از شکایت‌هایش به تهیه‌کننده تحویل داد، از جمله اینکه وایلدر به او گفته بود پرده‌ها را بکش بدون گفتن «لطفاً»! یا اینکه تماس‌های متعدد وایلدر با زن‌ها حواسش را پرت می‌کرد. وایلدر بعدها گفت: «اون یه الکلی بود که ترک کرده بود، زن پیر داشت، نه مشروب، نه سکس… من همه‌ی چیزهایی بودم که ازش متنفر بود».

نهایتاً، این نفرت به‌جایی رسید که چندلر دوباره شروع به نوشیدن کرد. وایلدر گفت:
«همکاری در نوشتن، از ازدواج هم صمیمی‌تره. این یکی جهنمی بود».

ادامه این مطلب را در پست بعدی بخوانید …

محمدرضا چاوشی وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *