نقدی بر فیلم تعطیلات از دست رفته

نویسنده: جیمز ایجی
وقتى داشتم فيلمى را تماشا مىكردم كه بيلى وايلدر و چارلز براكت از روى داستانى از چارلز جكسن دربارهى الكليسم ساختهاند، تعطيلات از دست رفته، احساس مسرت و هيجان بسيار زيادى به من دست داد. وقتى سعى كردم مروری بر آن بنويسم، ناخودآگاه به ياد جملهاى از آيزنشتاين در سالها پيش افتادم كه وقتى نظر او را دربارهى فيلم در جبههى غرب خبرى نيست اثر لوئيس مايلستن پرسيده بودند، بيان كرده بود. او گفته بود كه به نظرش آن فيلم يك تز دكتراى خوب است. ناچارم بگويم كه اين جمله دربارهى تعطيلات از دست رفته نيز صدق مى كند. منظورم اين نيست كه فيلم كسل كننده است: فيلم به شكل غير متعارفى محكم، فشرده، بى رحم، هوشمندانه و رک و راست است. اما من هيج چيز جديدى در آن نمىبينم، چيزى كه كاملاً شخصى يا به كل تأثير گذار و خلاقانه باشد. اما در زمانهاى آكنده از سستى و بلاهت فراگير، اين فيلم بيشتر بازگويهاى ماهرانه از برخى چيزهاى پيش پاافتاده و بنيادين ناطق است كه بايد آن را اقناعكننده و چيزى بيش از آنچه هست دانست.
بديهى است كه با توجه به آن معيار، كارهاى بسيار خوبى مىتوان انجام داد. نمىدانم چگونه مىشد نخستين تجربهى يك آدم مى نوش را به شيوهاى بهتر با تمهيدي به جز كش آوردن و خشونت آميز كردن نقطهى اوج آن پرداخت كرد. بازى فرانك فِيلِن در نقش يك پرستار مذكر كاملاً درست و پرصلابت است؛ همچنين آن داد و بيدادهاى دلخراش در بخش ويژهى بيماران الكلى دربيمارستان كه كار به كتك كارى و دعوا مىكشد، هر چند كه به شكلى باورنكردنى موسيقى پس زمينه اشتباه انتخاب شده است. بازى رى ميلاند در نقش دان بيرنام الكلى، در ابتدا با اما و اگر همراه است اما همينكه فيلم جلو مى رود آن چنان جذاب و گيرا مىشود كه فيلم و شكاكان را تحت الشعاع بازى خوب خود قرار مى دهد. همچنين تعدادى مكان و فضاى درجه يكِ بازسازى شده در فيلم وجود دارد. آن سالن پوشيده از چرم و كم سر و صداى مراسم كوكتل، آن فضا پردازى بى عيب و نقص آپارتمان بيرنام و نماهايى از خيابانهاى نيويورك و زمانهاى مختلف در روز. بهترين ویژگی فيلم نوعى خلوص لحن و موشكافى دربارهى شهر و آدمهاى آن است كه آن را با شاعرانگی طبيعى و غير تحميلى فيلمهاى بزرگ كلاسيك پيوند مىدهد. با تماشاى آن، كاملاً مجذوبش مى شويد.

هر چند در نگاه دوم، چيزهاى غير عادى و مأيوس كنندهاى در آن مىيابيد. ميلاند با اين كه خوب بازى مىكند، اما براى ايفاى نقشى با چنان ويژگیهايى بيش از اندازه زُمُخت است؛ و در اوايل فيلم كه او هنوز آن چنان هشيار است كه به عنوان انسانى معمولى جلوه كند، آشكارا به نظر مىرسد كه اتفاقاً او و كارگردان هيچ كدام چندان چيز زيادى دربارهى آن هنرمند شهرستانى نجيب و شكست خورده نمىدانند، همان كسى كه قرار است ميلاند شخصيت او را ايفا كند. به نظر مىرسد كه هيج يك از هنرپيشههاى ديگر نيز آن چنان كه بايد در جاى خودشان نيستند، با توجه به آن نوع آپارتمانهاى معمولى يا كاملاً خاصى كه استفاده مىكنند، هرچند بازى ظريف فيليپ ترى در نقش برادر، در جاى خودش خوب است و جين وايمن زيركانه در نقش محقق نشريهى تايم ايفاى نقش مىكند. هوارد دو سيلوا نقش آن كارگر مبهم نوشگاه را به خوبى و باقدرت ايفا مى كند، اما توان و چهرهى او در اين بافتار، اين نقش را به چيزى ابهام آميز تبديل مىكند، آن هم بدون اينكه چندان مثمرثمر باشد. شايد نتوان بار تقصيرات را بر دوش هنرييشههايى انداخت كه به اشتباه در نقش والدين بسيار فرابورژواى دوشيزه وايمن استفاده شده اند، اما آن ها سكانسى كه زيركى و خوددارى مى طلبيده را به سكانسى بسيار كاريكاتورگونه تبديل مىكنند.
فكر مىكنم كه در رمان، دلايل روى آوردن دان بيرنام به الكل كاملاً پرداخت يا فهميده نمىشود. در فيلم به سختى مىتوان به وجود آنها پى برد. شايد كار درستتر اين بوده كه به اين علتها پرداخته نشود و پاى جريانات سيال ذهن به ميان نيايد، اما وقتى شما اين واقعيت را در نظر مىگيريد كه آقاى ميلاند نمىتواند به طرز متقاعد كنندهاى اين نوع خاص از آدم تشنهی الكل را در جلو چشمانتان ترسيم كند، مىتوانيد ببينيد كه فيلم خود به خود عارى از چيزهاى مهم و معينى مانند عمق، حرارت و جديت مى شود، نگاه خالص دراماتيكى كه ديگر جاى خود دارد. فيلم در بيشتر مواقع، صرفاً اثرى استادانه دربارهى يك آدم شيداى در واقع ناشناخته و خوش پوش است و بس. در يكى، دو صحنه مىتوانيد به شدتِ تحقير هولناكى پى ببريد كه يكى از دائم الخمرها تجربه مىكند؛ اما با توجه به كيفيت كلى فيلم، در مىيابيد كه فيلم در ظاهر چيزهاى بسيارى به شما عرضه كرده در حالى كه شما عملاً چيز چندانى دستگيرتان نشده است. مثلاً، بسيار اندك به خلق و خوهاى ظريف و متعدد محتمل از باده نوشى پرداخته شده؛ تقريباً هيج نشانهاى از افكار و تصورات درون ذهن يك مى خواره به چشم نمى خورد؛ به ندرت نشانهاى از خودشيفتگى و خودفريبى ديده مىشود كه آن چنان جدانشدنى يا حاكى از خودبيزارى و خودترحم جويى باشند، چيزهايى كه كتمان ناپذيرند؛ به ندرت، به جز كنشى ناگهانى، اشارهاى به استيصال ناشى از عطش مىشود؛ هيچ اشارهاى به ظواهر متعدد و محتمل در اين استيصال صورت نمى گيرد. خمارى ناشى از مى خوارگى ها فاقد ضعف، تهوع و درهم ريختگیهاى زمانى و ملزوماتى اين چنينىاند.نكتهاى كه مىخواهم به آن اشاره كنم ربطى به فيلمبردارى عالى، به دقت پرداخت شده و طرح كاملاً عينى فيلم ندارد، اما مجبورم اشاره كنم كه اگر اندكى ژرفتر به قضايا نگريسته مىشد، بسيارى از اين نقايص وجود نمىداشت. از برخى جهات، شيوهى كار باز هم عينى باقى مىماند. به عنوان نمونه، چند دقيقه پانتوميم كاملاً صامت (بدون موسيقى، لطفاً!) دربارهى ضعف شديد ناشى از خمارى، مىتوانست بيشتر پرداخت شود تا اينكه صرفاً به شكلى كوتاه و كلى تصوير شود؛ اين نوع ضعف بايد به گونهاى تصوير شود كه عملاً فرد حتى قادر نباشد دستش را بلند كند، و به دلايلى مستلزم پرداختى بيشتر است.

به گمانم مىشد بيشتر درگيرىهاى ذهنى و حسى را نيز از بيرون، با گفت و گوها، كار و كسب، نماهاى نزديك صرف و حالتهاى بدن تصوير كرد: به هر حال، ما چاپلين را داريم كه با پانتوميم مسائل پيچيده و حيرتآورى را بيان كرده است. قطعاً دستكم براى يكبار _ شايد در آن بديهىترين صحنهى پس از فرار از بيمارستان در هنگام سحر – مىشد سرماى طاقت فرسا و رقت انگيزى نشان داد كه حتى آدمهاى خويشتندار را نيز از خود بىخود مىكند؛ و شايد مىشد به واسطهى آن، تنهايى ويرانگر و نامنتظره و ترس از خدا را به تصوير كشيد – يا هر چيز هولناكتر محتملى را – تجربهاى بسيار شايع، و حتا خاص. براى مسائل خاص ديگر مىبايست دوربين و نوار صدا را تا حدودى به درون ذهن مىبردند. بهتر است از كندى و كش آمدگىهاى زمانى در دنياى خارجى از منظر يك آدم مىخواره چيزى نگويم – و منظورم بهم ريختگى به هر نوع مفهوم (هنرى) يا (خيالى) نيست بلكه چنان خصوصياتى مانند خجلتزدگى، وجد و تورم است. پس از مى خوارگی حساسيت آدم شديداً نسبت به اشيايى كه لمس مىكند، صدايى كه مىشنود، نورى كه مىبيند چند برابر مىشود. مىشد با حركت و ژستها حس لامسه را منتقل كرد – و قطعاً مىشد از آن براى القاى تب آلودگی نيز استفاده كرد. مىشد از ويژگیهاى خاص صدا و نور به شيوهاى متناسب و كاملاً مبالغه آميز در فيلم و نوار صدا استفاده كرد. يك رادياتور پرسر و صدا، يك بوق ناگهانى اتومبيل همراه با بازى صحيح مىتوانست در يك لحظه به اندازهی يك ساعت عينيت گرايى محض با تماشاگر حرف بزند. اختلالات نورى چراغهاى چشمكزن راهنما در يك روز پاييزى و آفتابى، از چشم بيرنام، مىتواند آه و نالهى مخاطب در سالن را درآورد، مگر اين كه واقع گرايى دقيق آنها حك و تعديل و به هنر تبديل شود.دليل آن همه دغدغه براى پرداختن به موضوع مشروب را مىفهمم: دغدغه: اما بهتر بود بيشتر نگران فيلم مىبودند. حيف.
منبع: این نقد در تاریخ 22 دسامبر 1945 نوشته شده و از کتاب منتقدان فیلم آمریکا اثر فیلیپ لوپیت و با ترجمه وحیداله موسوی برگرفته شده است.