از تکرار تا بیداری، پدیدارِ انسان در خانهای کوچک؛ نقدی بر فیلم آپارتمان

هر زمان که زندگی، بیشتر جنس سخت و ناملایمتی خود را آشکار میکند، چیزی درون من دگرگون میشود. نه از جنس واکنشهای هیجانی یا دلسردیهای رایج، بلکه نوعی گریز به عمق، رجعت به آنچه که در سایهی تجربهها، زیستهام و هنوز ناتمام مانده. در چنین لحظاتی، زیستن در نسبت با مظاهر زیبایی، ضرورتی درونی مییابد. زیبایی نه بهمعنای تزئین، بلکه چونان کیفیتی وجودی که میتواند ناپایداری این جهان را در چهرهی تازهای به من بنمایاند. تماشای فیلم «آپارتمان» اثر بیلی وایلدر، برایم بدل به یکی از همین رجعتها شد؛ رجعت به نوعی آگاهی، به احساسی انسانی که در دل یک داستان ساده اما ژرف، زنده و تپنده ظاهر میشود.
فیلم، برش کوچکی از زیست یک انسان معمولی است؛ باکستر، کارمند یک شرکت بیمه، نه قهرمان است و نه نابغه. اما این درست همان جاییست که پدیدارشناسی آغاز میشود: در تجربهی زیستهی معمولی، در روزمرگی. آنچه ما را به تأمل وا میدارد، نه حادثهای خارقالعاده، بلکه چرخهی تکرارشوندهای است که باکستر در آن گرفتار شده؛ تکرار تماسها، بازگشتها به خانهی خالی، عبور از راهروهای باریک اداره، و تلاش بیپایان برای دیده شدن در سیستمی که آدمها را به ابزاری برای پیشبرد منافع بدل کرده است.
در آغاز، باکستر با جهان پیرامون خود همساز است؛ او آپارتمانش را در اختیار مدیران قرار میدهد، با لبخندی مصنوعی اطاعت میکند، و چشم به فرصتی دارد که او را از طبقهی پنجم به طبقهی اجرایی برساند. اما فیلم، با ظرافتی، گسست تدریجی این همسازی را نمایان میکند. لحظههایی که سکوت خانه، به شکلی دردناک بلندتر از هر دیالوگی سخن میگوید. لحظههایی که تنهایی، با نما و در تصویری درست، در جان ما رسوب میکند. اینها لحظههایی هستند که آگاهیِ بیواسطه، بهمثابهی تجربهی ناب، بدل میشود.

دیدار با فرَن، منشی جوان شرکت، نقطهی چرخش است. اما نه از آنگونه که در روایتهای عاشقانه انتظار میرود. اینجا عشق نه نجاتدهنده است و نه پایانی خوشفرجام دارد. بلکه فرَن، با شکنندگی و دلزدگیاش، آینهای میشود برای باکستر تا خود را ببیند؛ و این دیدن، آغاز فاصله گرفتن از نظم کاذب پیرامون است. جایی در میانهی فیلم، آپارتمان دیگر یک فضای خنثی نیست؛ تبدیل به صحنهی فروپاشی میشود. فضایی که در ابتدا محل فرصت و پیشرفت بود، حالا حامل خاطرهای از تحقیر، تنهایی و سوءِاستفاده است.
باکستر در این مرحله، تنها یک شخصیت نیست؛ او سوژهای است که در حال بازتعریف افق معنای زندگی خویش است.. لحظهای که باکستر تصمیم میگیرد کلید آپارتمان را پس بگیرد، لحظهای معمولی و بیادعاست. اما همین لحظه، حامل نوعی انقلاب درونی است؛ نوعی سکوت پرغرور که نه با کلام، بلکه با تصمیمی ساده اما ریشهدار، به جهان پاسخ میدهد.
بیلی وایلدر، استاد تصویر کردن این آگاهیهای پنهان است. دوربینش به جای آنکه واقعیت را نمایشی کند، به واقعیت مجال میدهد تا خودش را نشان دهد. ترکیب قابهای بسته، سکون دوربین، و نورپردازی مینیمال، فضا را به امری زنده بدل کرده است. در پایان فیلم، آپارتمان دیگر تنها یک لوکیشن نیست؛ بدل به نشانهای از امکان تغییر میشود. ما، همراه با باکستر، این تغییر را حس میکنیم؛ نه از طریق دیالوگ، بلکه از طریق درک حضور درون جهان تصویر.
تجربهی تماشای «آپارتمان» ، برای من، همان لحظهایست که هوسرل از آن با عنوان «بازگشت به چیزها آنگونه که پدیدار میشوند» یاد میکند. فیلم، مرا نه فقط باکستر، بلکه با خودم مواجه کرد. دیدن او، تجربهی دیدن خودم بود، در دورانی که ارزشها، روابط و معنا در معرض چانهزنی دائمیاند. انگار فیلم، از لابهلای سطرهای خاموشش، این سؤال را با من در میان گذاشت:کدام لحظه را میتوانی نقطهی بازگشت بنامی؟ کدام انتخاب، تو را به خودت بازمیگرداند؟
در جهانی که موفقیت، اغلب به بهای چشمپوشی از خویشتن حاصل میشود، باکستر به انتخابی آرام و انسانی دست میزند. او فرار نمیکند، فریاد نمیزند، قهرمان نمیشود؛ فقط «نه» میگوید. و همین «نه» گفتن، همان لحظهی تولد دوباره است. لحظهای که در آن، انسان نه در پی آرمانهای بزرگ، بلکه در طلب حفظ شعلهای کوچک از معناست. فیلم، در نهایت، تجلی همین شعله است؛ شعلهای که اگرچه لرزان، اما گرم و زنده است. «آپارتمان» برای من، در دلِ لحظاتی که زندگی رنگ تکرار میگیرد، یک مکث بود؛ مکثی برای دیدن دوباره، برای تجربه کردن نه از راه ذهن، بلکه از راه بودن.