نوجوانی؛ ظهور یا تحمیل؟؛ نقدی بر مینی سریال نوجوانی

سریال «نوجوانی» تلاشیست برای نشان دادن یک برههی پرالتهاب از زندگی انسان؛ دورهای که سرشار از بحران، کشف، تغییر و تجربه است. اما از همان ابتدا، با نوعی از «التهاب ساختگی» وارد سریال میشویم؛ نوعی ضربهی ناگهانی که مخاطب را نه درگیر، بلکه گیج و هول میکند. این تجربه بیش از آنکه یک مواجهه باشد، شبیه چَک زدن است. چک زدن به جای مکث و تأمل، به جای اقامت در لحظه و سکونت در جهان اثر. البته نه آنکه از ابتدا آرامشی را از اثر طلب کار شد، بلکه در گروی شوک و یا هر اتفاقی، بتوان همدل با اثر شد، که متاسفانه در اینجا فقط شوک تولید میکند.
هنر زمانی مؤثر است که تجربه بسازد؛ نه صرفاً بازنمایی یا پیامی را بیان کند. اما در «نوجوانی» ما با تجربهای مواجه نیستیم که مخاطب را درون خود بکشد، بلکه با نوعی از فشار و تقلا برای انتقال پیام یا بحران روبرو هستیم. دوربین دائم در حال حرکت است، اما این حرکت نه از دل زیستن یک موقعیت، که از بیرون آن و با نگاهی مداخلهگرانه و ساختگی صورت میگیرد. آیا ما واقعاً درون سریال هستیم؟ پاسخ منفیست. دوربین ما نیستیم. و این نه به این معناست که دوربین باید «سوبژکتیو» باشد، بلکه منظور آن است که دوربین باید ما را به امکان تجربهگری برساند، نه فقط مشاهده.
در روایت «نوجوانی»، حرکت دوربین و تغییر نماها نه تنها به مشارکت مخاطب کمکی نمیکند، بلکه اغلب حسی مصنوعی و فاصلهگذار ایجاد میکند. به بیانی دقیقتر، مخاطب بیشتر احساس میکند که در حال تماشای چیزیست که از پیش ساخته شده، تدوین شده و حالا قرار است تحویل او شود؛ گویی پشت یک قفس شیشهای نشسته و تنها وظیفهاش تماشا کردن است و صرفاً مصرفکنندهی محتوا است. این تفاوت بنیادیست میان «بازنمایی» و «تجربه». تجربه یعنی امکانی برای بودن، درگیر شدن، و شکلدادن به معنا. بازنمایی صرف، چیزی را عرضه میکند که مخاطب تنها باید بپذیرد. سریال با تخت کردن شخصیتها، امکان مواجهه با سایهی درونی آنان را از ما میگیرد. نوجوان نه بازنده است، نه قهرمان، نه قربانی؛ او موجودیست در حال شدن. اما در «نوجوانی»، همهچیز یا حل شده، یا شکستخورده است.
با این حال، نمیتوان انکار کرد که سریال پرسش مهمی را پیش میکشد: نوجوانی چیست؟ چه چیزی در این دورهی سنی ما را به درک تازهای از خود و جهان میرساند؟ این پرسشها قدرتمندند، اما نه به دلیل قدرت روایت، بلکه صرفاً به دلیل موضوعیتِ شدیداً حساس و مهم نوجوانی. شاید عنوان سریال، سهم مهم و اساسی برای ذهنیت دادن مخاطب داشته باشد ولی این کافی نیست. اسم سریال، شاید تنها بخشی از بار ذهنی این پرسش را حمل میکند؛ اما بدون فرم و روایتِ خلاق، در نهایت نمیتواند آن را به تجربهای هنری تبدیل کند.
اثر هنری در این معنا نه فقط شیئی بیرونیست، نه مجموعهای از قابها و دیالوگها، بلکه جایگاه ظهورِ جهان است، به میانجی فرم. فرم، شیوهی ظهور جهان است و اگر آگاهی مخاطب بستر ظهور است، پس باید بتوانیم بفهمیم چگونه «نوجوانی» جهان خود را بر ما ظاهر میکند. متأسفانه این جهان درون سریال نه ساخته میشود، نه کشف میشود؛ صرفاً بستهبندی شده و تحویل داده میشود. به نظرم میتوان این چنین تشبیه کرد سریال را که گویی ما پشت قفسی شیشهای نشکن به تماشای سریال نشستهایم و حبس شدهایم.

آنچه مخاطب با آن روبروست، نوعی «درگیری پیاممحور» است. یعنی مخاطب از طریق دغدغههای اجتماعی و اخلاقی جذب میشود، اما نه از طریق مشارکت در فرم و روایت. هرچند قسمت سوم خود با ارزش و جذاب است ولی آن به دلیل قدرت گفتگو پسربچه (با بازی بکرش) با مشاور می باشد.
در نهایت، آنچه سریال «نوجوانی» را از یک تجربهی سینمایی دور میکند، تکنیک زدگی و شتابزدگی در روایت، شیفتگی لانگتیک و تحرک دوربین می باشد، بیآنکه این زبان بصری برای ایجاد تجربهی درونی قصه موثر واقع شوند. گویی سازندگان، بیش از آنکه بخواهند جهانی را بسازند، میخواهند چیزی را اعلام کنند. اما سینما، میدان اعلام نیست؛ میدان کشف است. نوجوانی، خود یک جهان است؛ جهانی پر از مکث، تناقض، گمگشتگی، میل و انکار. این جهان نه با فریاد، که با سکوت و جزئیات ساخته میشود.
سریال تلاش میکند چیزی را معنا کند، بیآنکه اجازه دهد معنا شکل بگیرد. اما معنا، در سینما، همیشه زاییدهی درک، فهم و حس کردن است، اتفاقی که مخاطب را از تماشا به درگیر شدن میبرد. در «نوجوانی»، تماشا جای تجربه را گرفته است. و همین، بزرگترین فاصلهی ما با اثر است. هیچ چیز فرصت نفس کشیدن ندارد. همهچیز یا بحران است یا نتیجه، یا سوال است یا پاسخ. فقط شاهدیم. شاهدی از دور، بدون امکان لمس.
پایانبندی سریال، شاید پایان ماجرا باشد، اما پایان تجربه نیست. آنچه باقی میماند، نه حس، نه تأمل، نه تصویر؛ بلکه تنها یادآوریِ مجموعهای از موضوعات مهم است که از دل تصویر بیرون نیامدند، بلکه بر آن تحمیل شدند. و این، برای قصه گفتن با زبان تصویر، کافی نیست. حتی شاید اگر رادیو روایتگر قصه بود، تفاوت چندانی ایجاد نمیشد.