زندگی ربوده شده؛ نقدی بر فیلم زندگی دیگران

«زندگی دیگران» ساخته فلوریان دونرسمارک انبوهی از جوایز سینمایی و توجهات را پشت سر خود دارد. از اسکار بهترین فیلم خارجی زبان تا بفتا و سزار و غیره. اما این هم از آن فیلم‌هایی است که بیش از حد به آن بها داده شده است. این میزان از توجه و جایزه و نظر مثبت درباره فیلم بیش از آن که به خاطر ارزش‌های سینمایی و زیبایی‌شناسانه و فرم اثر باشد، ناظر به جهان‌بینی فیلم‌ساز و مضمون اثرش است. پیتر هارکورت در مقاله خود با عنوان «روشی در نقد» می‌نویسد که منتقدان در بیشتر موارد، جهان‌بینی هنرمند را با مهارت فیلم‌سازی او یکی می‌گیرند و اگر جهان‌بینی او را نپسندند، اثر او را رد می‌کنند. این قضیه وجه دیگری هم دارد که در این‌جا با آن مواجهیم؛ یعنی همان‌ آدم‌ها به محض اینکه جهان‌بینی فیلم‌ساز به مذاقشان خوش می‌آید چشمشان را روی نواقص فیلم می‌بندند و آن را چنان بزک می‌کنند و بالا می‌برند تا در این میان اگر کسی هم پیدا شد و نظر دیگری داشت، به قاعده مارپیچ سکوت سرجایش بنشیند و موافقان را نظاره کند.

در برلین شرقی سال ۱۹۸۴، گرد ویسلر ( افسر دستگاه امنیت با کد HGW XX/7) مأمور می‌شود تا در قالب یک عملیات اجرایی مدارکی علیه نمایشنامه‌نویس تئاتر، گئورگ درایمان، گردآوری کند. نویسنده و هنرمندی که تا به حال در خدمت و چارچوب حکومت بوده و خطری از جانب او آلمان شرقی را تهدید نکرده است. مأموران امنیت به دستور آقای وزیر به خانه هنرمند بیچاره می‌ریزند و تا زیر لحاف او را هم شنود کار می‌گذارند تا بلکه بتوانند مدرکی علیه او دست‌وپا کنند و وی را به دام بیندازند. دو انگیزه پشت این تصمیم وزیر وجود دارد که فیلم‌ساز تلاش می‌کند هر دو را به هم گره بزند. تا به اینجا ما با یک تفتیش عقاید از سوی یک حکومت چپ‌گرا طرف هستیم که سعی دارد با سلطه و اشراف امنیتی و سیاسی، نخبگان و افراد اثرگذار جامعه و در این‌جا به‌طور خاص هنرمندان را تحت کنترل خود درآورد تا مبادا حرکتی، رفتاری، حرفی یا کلامی سربزند و حکومت را زیرسؤال ببرد. این انگیزه نخست آقای وزیر است از تحت‌نظر گرفتن گئورگ درایمان.

همین سوژه کافی است تا بتواند یک همذات‌پنداری حداکثری را برای فیلم به ارمغان بیاورد به ویژه که بستر زمانی و مکانی فیلم هم شوروی و تفکرات چپ را هدف گرفته و سمت دیگر را منجی و غایت آزادی می‌داند. البته اگر همین ماجرا در اسرائیل یا آمریکا رقم می‌خورد بعید بود که چنین استقبالی از فیلم شود به‌خصوص در جشنواره‌ها. شاید بپرسید مگر در آن‌جاها هم از این کارها کرده‌اند؟ واقعیت این است که به نظر من تمام حکومت‌ها بیش و کم دست به چنین اقداماتی زده‌اند و می‌زنند. امروز فقط مثل پنجاه سال قبل نیست که در خانه آدم بریزند و شنود کار بگذارند. از راه دور و مثل آب خوردن به دستگاه‌های الکترونیکی و حساب‌های شخصی نفوذ می‌کنند و تا وقتی که خودشان مانند جناب وزیرِ فیلمِ زندگی دیگران اعتراف نکنند ما نمی‌فهمیم. مثل گئورگ خوش خیالیم که کسی با ما کاری ندارد.

و اما انگیزه دوم، چشم داشتن وزیر به همسر گئورگ است. با به دام انداختن گئورگ، وزیر می‌تواند مانع بزرگ را از سر راه بردارد و همسر او را تصاحب کند. اگرچه نمی‌توان به راحتی گفت که کدام یک از این دو، انگیزه اصلی وزیر است اما شکی در این نیست که انگیزه دوم، نفرت و انزجار ما را از او به‌عنوان نماینده حاکمیت دوچندان می‌کند و سمپاتی ما را هم نسبت به آقای نویسنده به‌عنوان نماینده جامعه هنری و روشنفکری به بالاترین حد خود می‌رساند. حالا دیگر فقط رفتارهای او یا ذهنیات او نیستند که مورد تهدید واقع شده‌اند بلکه همسر و خانواده‌اش هم در معرض چپاول‌اند.

محور اساسی زندگی دیگران اما هیچ‌کدام این‌ها نیست. مسئله اصلی، تحول شخصیت مأمور سرویس امنیتی است در مواجهه با زندگی گئورگ. اما از سوی دیگر، پرسش بزرگ و اساسی در خصوص فیلم نیز این است که آیا این تغییر و تحول شخصیت به طرز قابل قبول و باورپذیری از آب درآمده است یا خیر؟ رسیدن به پاسخ این سؤال، عیار فیلم را هم بهتر مشخص خواهد کرد.

فیلم شناخت چندانی از شخصیت مرموز ویسلر به ما نمی‌دهد اما همان مقدار که می‌توانیم او را بشناسیم متوجه می‌شویم که او همچون یک ربات، چارچوب ذهنی و رفتاری‌اش در دستگاه امنیتی شکل گرفته است به گونه‌ای که نه استیصال و درماندگی دیگران او را به رحم می‌آورد و نه از پرسش‌های انسانی یک دانشجو به راحتی عبور می‌کند. شاکله او بیش از دو دهه است که در دستگاه اطلاعاتی و امنیتی با برخورد با آدم‌های مخالف، جاسوسی، بازجویی و شکنجه آن‌ها شکل گرفته و تا حدی جلو آمده که حالا استاد دانشکده آن‌جا شده تا افرادی مثل خود را آموزش دهد. همه این‌ها و البته چهره سرد و ماشین‌گونه ویسلر این را به ما می‌فهماند که با آدمی طرف نیستیم که دیگران بتوانند به راحتی رویش اثر بگذارند. شخصیت او بیش از آن‌که اثرپذیر باشد، اثرگذار است. اگر جز این بود نمی‌بایست او را در چنین موقعیتی می‌دیدیم.

تقریبا تا نیمه نخست فیلم ویسلر با سرک کشیدن به زندگی گئورگ، بخشی از کمبودها و مشکلات زندگی شخصی‌اش برایش پررنگ می‌شود مثل عشق و تنهایی، یک رمان عاشقانه از گئورگ کِش می‌رود و می‌خواند و البته با قطعه پیانویی که گئورگ می‌نوازد عمیقاً منقلب می‌شود و اشک می‌ریزد. البته بعید است که این اشک‌ها به خاطر خودکشی رفیق گئورگ باشد. به هر حال دم و دستگاه ویسلر و رفقایش بوده‌اند که او را آگاهانه تا مرز جنون و مرگ کشاندند.

نیمه دوم فیلم اما به ناگاه بیش از آن‌که همچنان درصدد ساختن این تحول باشد، ثمره آن را به ما نشان می‌دهد. ویسلر به خیال خود اجازه می‌دهد که دوست گئورگ از مرز فرار کند، به کریستا همسر گئورگ قوت قلب و خودباوری می‌دهد، گزارشات را تغییر می‌دهد و پنهان می‌کند و این تغییر رویه تا به انتهای فیلم که خود را به نوعی فدا می‌کند تا گئورگ از مخمصه بیرون بیاید ادامه می‌یابد.

مسئله اینجاست که ما چگونه می‌توانیم باور کنیم که یک فرد اطلاعاتی و امنیتی که خود ید طولایی در شست‌وشوی مغزی دیگران دارد با چند مواجهه نصف و نیمه و کوتاه با گئورگ و زندگی‌اش اینچنین دچار انقلابی درونی شود. ما بیش از آن‌که شاهد علل این تحول باشیم و بیش از آن‌که این علل برایمان ساخته و باورپذیر شود شاهد نتایج و ثمرات این تحول در طول فیلم هستیم و این شاید تنها نقطه‌ ضعف فیلم باشد که نمی‌توان به سادگی از آن عبور کرد.

این عجله فیلم‌ساز و عدم توانایی او در ساخت علل تحول شخصیت ویسلر باعث شده است که 20 دقیقه پایانی فیلم هم تقریباً اضافه جلوه کند و اثر را از ریتم بیندازد. ما این دقایق را باید تحمل کنیم تا گئورگ از خواب بیدار شود و پاسخ خوبی‌های ویسلر را با نیکی و انسانیت به او پس بدهد. البته این پیام که همه آدم‌ها اگر بر اساس فطرت انسانی خود عمل کنند با یکدیگر پیوند خواهند خورد و به جای صدمه زدن به یکدیگر، دست هم را خواهند گرفت نقطه مناسبی است برای جمع‌بندی فیلم و اینکه ارزش تماشا را به آن بدهد.

محمدرضا چاوشی وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *