زیستن رویای رویارویی با خود

نقدی بر انیمه سوزومه
اگر از آن رویای اولیه که در انتها به آن میرسیم، بگذریم؛ افتتاحیه اثر ما را به یاد بر فراز تپه شقایق میازاکی بزرگ میاندازد. منتها بهروزتر. با دختری از نسل امروز، نسلی که همگی خسته از خواب بیدار میشوند در خانوادههای کمجمعیت زندگی میکنند و اصلا لازم نیست مانند یومی رختخواب جمع کنند صبحانه حاضر کنند و … اما هنوز به مدرسه میروند.
جلوتر که میرویم باز حال و هوای میازاکی هست. کمی به یاد هاول میافتیم و اواسط کار در آن معلق بودنها کمی الهام از سرویس تحویل کیکی را شاهدیم.
جالبتر از اینها آن اعتقادات ژاپنی به طبیعت است. باورهایی که دیگر نمیتوان گفت از میازاکی است. بلکه از کل فرهنگ و حتی دینهای ژاپنی است و زیباییاش نیز به همین است. شاید به نظر برخی نوعی از خرافات یا طبیعت پرستی آید. اما همین که نشان میدهد مولف اثر یعنی ماکاتو شینکای ادبیات خوانده هنوز به جای هزار باور عجیب و جدید رسانههای قدرتمند به باورهای قدیمی برآمده از ملیت و تمدنش وفادار است و آنها را لایق استفاده و اقتباس و داستان سرایی میبیند یعنی اثر واقعی و از دل برآمده و شجاع و مستقل است، ژست و ادا هم ندارد.
اما با همه اینها شخصیتپردازیها کمی دیر جا میافتد. در همان قابهای اول ما دقیقا متوجه نمیشویم سوزومه و پسر جوان دقیقا ظرفیت تبدیل به چه نوعی از قهرمانان را دارند؟ حتی در ابتدا در اینکه قهرمان واقعا سوزومه است یا پسر رویایی قصه کمی شک میکنیم. اما در هر حال اثر با آن پالتهای رنگی بینقص و به کمال رسیده چشم ما را جذب میکند و پیش میرود.
نکته دیگر این است که در اثر به دنیای مردگان اشاره میشود ولی نامش دنیای مردگان نیست. نامش ابدیت است. دنیای زیرین نیز نیست بلکه کاملا همعرض و حتی بالاتر از دنیای ماست. زیبا و شگفت انگیز است به جای آنکه شبیه جهنم باشد. به همین دلایل است که انیمههای ژاپنی برای مخاطب و حتی داوران غربی تحسین برانگیز است در واقع آنها را با مصادیقی که خود نیز در افسانههای یونانشان داشتهاند جذب میکند اما تعریفی شرقی، وجدآور و جدید بهشان میدهد. اینگونه و در واقع با ایستادگی بر “خود بودن” مولفان شرقی به خلاقیت و بدیع بودن در جهان معروف میشوند.
اما یکی از تاثیرگذارترین صحنههای اثر بر روی تمام مخاطبان چه شرقی، چه غربی، چه پیر، چه جوان، چه نوجوان آن صحنه رویایی سوزومه جوان با سوزومه خردسال است. دختر قهرمان داستان بعد از اینکه جهان، ژاپن و زندگی میلیونها نفر را نجات داده، و تازه به این اکتفا نکرده برگشته و پسری را که میخواست معلم شود را نیز به حیات برگردانده حالا در خوان آخر به سراغ شفای خود میرود و شفای خود در چیزی جز زیستن رویای رویارویی با خود نیست. از فیلسوفهای تمدن شرق فقط لائوتسه را به یاد دارم او نیز معتقد بود شناخت خود روشنی و روشنگری است. و این شفا یافتن از طریق رودررویی با خود شاید از همین فلسفه نشات میگیرد. اما شاید جهان شمولتر باید دید: در این صحنه انگار تمام انسان معاصر است که باید روبروی تمام زخمهای تاریخی خود، روبروی آن موجودیت متعلق به گذشتهاش، آن دانش منقضی و ناکافیاش، آن اضطراب و ترس باقی مانده از بحرانهایش بایستد و در صحنهای به تمامی آراسته شده و اعجاب انگیز با میزانسنی که موجودیت امروزیاش قدبلندتر قویتر و مسلطتر است از واقعیتی که امروز به آن رسیده بگوید و نوید آیندهای روبه سهولت را به موجودیت بحرانزدهی تاریخیاش دهد. حال آنکه اگر از این منظر نگاه کنیم واقعا موجودیت امروزی بشر همینقدر آرام و مسلط است و آماده نویددهی است؟