نقدی بر فیلم سانست بلوار اثر بیلی وایلدر

نویسنده: راجر ایبرت

مترجم: محمدرضا چاوشی

«سانست بلوار» ساخته بیلی وایلدر، تصویری از یک ستاره فراموش‌شده دوران صامت است که در تبعید، در عمارت عجیب‌وغریب خود زندگی می‌کند، فیلم‌های قدیمی‌اش را به نمایش می‌گذارد و رویای بازگشت به صحنه را در سر می‌پروراند. اما این فیلم چیزی بیش از این است؛ یک داستان عاشقانه نیز هست و همین عشق، مانع از تبدیل شدن آن به نمایشی از اشباح یا کارناوالی از عجایب می‌شود. گلوریا سوانسون در نقش نورما دزموند، ستاره دوران صامت، بهترین بازی خود را ارائه می‌دهد؛ با چنگال‌های حریص، حرکات نمایشی، و توهمات عظیمش. ویلیام هولدن به‌خوبی در نقش نویسنده‌ای که نیمی از سن او را دارد ظاهر می‌شود؛ مردی که خود را در خدمت او قرار می‌دهد. اما اجرایی که فیلم را یکپارچه می‌کند، به آن طنین احساسی می‌بخشد و علی‌رغم زرق‌وبرق گوتیکش آن را واقعی جلوه می‌دهد، بازی اریش فن اشتروهایم در نقش مکس، پیشخدمت وفادار نورما است.

این فیلم به‌طرز حیرت‌آوری به زندگی واقعی نزدیک می‌شود، تا جایی که بسیاری از ستارگان دوران صامت، هنگام نمایش اولیه فیلم، جزئیات شخصی خود را در آن یافتند. هیچ شخصیتی، حتی نورما، به‌اندازه مکس ون مایرلینگ _کارگردان بزرگ دوران صامت که اکنون به‌عنوان پیشخدمت زنی که زمانی کارگردانی کرده و حتی با او ازدواج کرده بود، کار می‌کند_ حقیقت تلخ را بازتاب نمی‌دهد. شباهت‌های واضحی میان او و فن اشتروهایم وجود دارد که در سال 1928 سوانسون را در فیلم «ملکه کلی» کارگردانی کرده بود و یکی از بزرگ‌ترین کارگردانان هالیوود در دهه 1920 به شمار می‌رفت.

در «سانست بلوار»، نورما یکی از فیلم‌های صامت قدیمی‌اش را برای جو گیلِس (نویسنده جوانی که هولدن نقشش را بازی می‌کند) نمایش می‌دهد. مکس دستگاه پخش فیلم را راه‌اندازی می‌کند و صحنه‌ای از فیلم «ملکه کلی» نشان داده می‌شود. برای لحظه‌ای، سوانسون و فن اشتروهایم خودِ واقعی‌شان هستند. بعدها، وقتی جو به عمارت منتقل می‌شود، مکس او را به اتاق‌خوابی پرزرق‌وبرق می‌برد و توضیح می‌دهد: «این اتاق شوهر بود.» مکس در واقع درباره خودش صحبت می‌کند؛ او اولین همسر نورما بود و آن‌قدر او را دوست داشت که حاضر شد به‌عنوان خدمتکار بازگردد، توهمات او را تقویت کند، نامه‌های طرفدارانش را جعل کند و با اشتیاق به او خدمت کند.

در یکی از بهترین اجراهای تاریخ سینما، نورما دزموندِ سوانسون تا لبه مرز تقلید اغراق‌شده حرکت می‌کند. سوانسون با حرکات نمایشی، نگاه‌های تحقیرآمیز و ژست‌های جسورانه خطرات بزرگی می‌کند و در بیشتر فیلم، نورما را در مرز جنون نگه می‌دارد تا سرانجام او را به ورطه آن فرو می‌برد. ممکن بود ما او را جدی نگیریم، اما اینجا نقش مکس اهمیت می‌یابد. زیرا او باور دارد، او زندگیش را وقف پرستش نورما کرده است و همین باور، ما را متقاعد می‌کند که باید چیزی برای دوست داشتن در نورما وجود داشته باشد؛ و همین موضوع، می‌تواند توضیح دهد که چرا جو او را می‌پذیرد.

نورما البته یک زن پیر و شکسته نیست. او در فیلم تنها 50 سال دارد، جوان‌تر از ستارگانی مانند سوزان ساراندون و کاترین دنوو. صحنه‌ای وجود دارد که در جریان زیباسازی نورما، یک ذره‌بین جلوی چشم‌های او گرفته می‌شود و ما از صاف بودن پوست سوانسون شگفت‌زده می‌شویم. سوانسون در زندگی واقعی به سلامت اهمیت می‌داد و از نور خورشید دوری می‌کرد، که بدون شک پوست او را محافظت کرده بود (او در هنگام ساخت فیلم 53 سال داشت). اما نکته اصلی در «سانست بلوار» این است که نورما نه در جسم، بلکه در ذهن پیر شده است. او در لحظه اوج خود متوقف شده و در گذشته زندگی می‌کند.

بیلی وایلدر و همکار نویسنده‌اش چارلز براکت به خوبی با نمونه‌های اصلی شخصیت‌ها آشنا بودند. آنچه غیرمعمول بود، میزان واقع‌گرایی‌ای است که وایلدر جرأت نشان دادنش را داشت. او از نام‌های واقعی استفاده کرد (دارل زانوک، تایرون پاور، آلن لد) و افراد واقعی را نشان داد (شریک‌های بازی بریج نورما که جو آنها را با بی‌رحمی «مومیایی‌ها» می‌نامد، ستارگان دوران صامت باستر کیتون، آنا کیو نیلسون و اچ. بی. وارنر هستند). او از زندگی واقعی الهام گرفت (وقتی نورما به دیدار سیسیل بی. دمیل در پارامونت می‌رود، دمیل در حال ساخت فیلم واقعی «سامسون و دلیله» است و نورما را «رفیق کوچولو» صدا می‌زند، عبارتی که همیشه برای سوانسون استفاده می‌کرد). وقتی مکس پیشخدمت به جو می‌گوید: «آن روزها سه کارگردان جوان امیدوارکننده وجود داشتند: دی. دبلیو. گریفیث، سیسیل بی. دمیل و مکس ون مایرلینگ»، اگر نام فن اشتروهایم را جایگزین ون مایرلینگ کنیم، این جمله بازتابی منصفانه از جایگاه فن اشتروهایم در دهه 1920 خواهد بود.

«سانست بلوار» بهترین درامی است که تاکنون درباره سینما ساخته شده است، زیرا توهمات را می‌بیند، حتی اگر نورما آن‌ها را نبیند. وقتی این ستاره دوران صامت برای اولین بار نویسنده بی‌پول را در عمارت خود استقبال می‌کند، آنها گفت‌وگویی کلاسیک دارند: «قبلاً بزرگ بودی.» نورما با جمله‌ای به‌یادماندنی پاسخ می‌دهد: «من بزرگ هستم، این فیلم‌ها هستند که کوچک شده‌اند.» تقریباً هیچ‌کس پاسخ بعدی جو را به یاد ندارد: «می‌دانستم یک چیزی در آن‌ها اشتباه است.»

طرح داستان دلایلی قانع‌کننده برای پذیرش پیشنهاد نورما توسط جو فراهم کرده است. او بی‌پول است، اجاره‌اش عقب افتاده، ماشینش در آستانه توقیف است و نمی‌خواهد به شغل خبرنگاری خود در دیتون بازگردد. او همچنین کاملاً بی‌میل به «فروختن خود» نیست؛ هولدن ضعف و خودبیزاری ظریفی را به نقش می‌آورد. جو ظاهراً وانمود می‌کند که نمی‌خواهد هدایای نورما را قبول کند، اما آنها را می‌پذیرد: جعبه سیگار طلایی، ساعت پلاتین، کت‌وشلوار، پیراهن و کفش. او ادعا می‌کند که در شب سال نو وقتی نورما مهمانی‌ای ترتیب می‌دهد که فقط برای آن دو نفر است، غافلگیر می‌شود، اما قطعاً از ابتدا می‌دانسته است که او نه تنها یک نویسنده، بلکه یک مرد جوان نیز می‌خواهد تا به او اطمینان دهد که هنوز جذاب است.

اما نکته در مورد نورما این است که زندگی با او چندان هم بد نیست. او کسل‌کننده نیست. رفتارهای نمایشی و درام‌هایش سرگرم‌کننده است و جنبه‌ای دل‌نشین دارد، مانند زمانی که برای جو یک نمایش پانتومیم اجرا می‌کند، نقش دختری در حال آب‌تنی از فیلم‌های مکس سنت و سپس تقلیدی قابل‌قبول از ولگرد چاپلین را بازی می‌کند. جو آماده است که به‌عنوان فرد تحت حمایت نورما زندگی کند. تنها چیزی که در فیلم کمبودش احساس می‌شود، هم‌دلی بیشتر میان جو و مکس است که این دو ویژگی‌های مشترک زیادی دارند.
البته، نویسنده جوان بلوند پارامونت، بتی (نانسی اولسن) وجود دارد که جو در ابتدای فیلم با او آشنا می‌شود. او نامزد مردی دیگر است (جک وب جوان)، اما وقتی جو مخفیانه از عمارت بیرون می‌رود تا با بتی روی فیلمنامه‌ای همکاری کند، او عاشق جو می‌شود. جو جذب او می‌شود، اما عقب‌نشینی می‌کند، تا حدی به این دلیل که نمی‌خواهد او حقیقت را کشف کند و تا حدی به این دلیل که از سبک زندگی با نورما لذت می‌برد و شاید هم به این دلیل که، مانند مکس، او نیز تحت تأثیر جذابیت نورما قرار گرفته است؟ دیالوگ‌هایش تند و می‌توانند بی‌رحمانه باشند. (وقتی نورما تهدید به خودکشی می‌کند، او می‌گوید: «اوه، بیدار شو، نورما. تو برای یک خانه خالی خودت را می‌کشی. تماشاگران 20 سال پیش تو را ترک کرده‌اند.») اما کمی دلسوزی نیز در او وجود دارد. او می‌گوید: «بیچاره، هنوز با افتخار به رژه‌ای که مدت‌هاست از کنارش گذشته، دست تکان می‌دهد.»

من «سانست بلوار» را بارها دیده‌ام و حتی آن را در دانشگاه ویرجینیا، نما به نما تحلیل کرده‌ام. اما در این بازبینی اخیر، شباهت‌های آن با درام ژاپنی «زن در شن‌ها» (1964) برایم چشمگیر بود. هر دو فیلم درباره مردانی هستند که در خانه یا لانه زنی گرفتار شده‌اند که به هیچ قیمتی نمی‌خواهد آنها را رها کند. آنها تقلا می‌کنند، کمی دست‌وپا می‌زنند و به دنبال راه فرار می‌گردند، اما در یک سطح عمیق‌تر، آنها از اینکه زندانی شده‌اند راضی هستند و شاید حتی از آن لذت می‌برند. هر دو زن به مردی نیاز دارند تا به آنها کمک کند تا در برابر هجوم بی‌امان شن‌ها مقاومت کنند _ در مورد نورما، شن‌های زمان_.

از میان تمام کارگردانان بزرگ دوران طلایی هالیوود، آیا کسی فیلم‌های بیشتری ساخته است که هنوز هم به این اندازه تازه و سرگرم‌کننده باشند؟ آثار وایلدر خیره‌کننده‌اند: «غرامت مضاعف»، «تک خال در حفره»، «بعضی‌ها داغش را دوست دارند»، «آپارتمان»، «آخر هفته از دست رفته»، «بازداشتگاه 17»، «شاهدی برای تعقیب»، «سابریانا». و چه کسی می‌تواند دو مورد از بهترین دیالوگ‌های پایانی تاریخ سینما را ارائه دهد؟ از فیلم «بعضی‌ها داغش را دوست دارند»، جمله «هیچ‌کس کامل نیست.» و از «سانست بلوار»، نورما دزموند می‌گوید: «هیچ چیز دیگری وجود ندارد. فقط ما هستیم و دوربین‌ها و آن مردم شگفت‌انگیز آن بیرون در تاریکی. خیلی خب، آقای دمیل، من برای نمای نزدیکم آماده‌ام.»

برداشت هفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *